اگر رفتم از این دنیا بگویید...؟!
که غربت با دل او آشنا بود
بگویید : زخم او مرحم نمیخواست...!
بگویید سهم او رنج و بلا بود.
اگر رفتم از این دنیا بگویید...؟!
که غربت با دل او آشنا بود
بگویید : زخم او مرحم نمیخواست...!
بگویید سهم او رنج و بلا بود.
اسارت یعنی که پرنده باشی...
اما...!؟
یه نخ بپات بسته باشه
وقتی که خواستی بپری..!؟
یکی راتو بسته باشه.
قصه ی عشق و رشادت
قصه ی ظهر و اسیری
قصه ی کودک خسته...!
قصه ی غنچه ی پرپر...
قصه ی کشتن اکبر
قصه ی دامن و آتش...!
قصه خار بیابان
قصه ی سرها و نیزه...!
قصه ی تلخ اسارت
...
...
قصه ها نقل شده چندین قرن...!
کاش میشد اینبار
تلخی اینهمه غم را ...
بدرستی همه تعبیر کنیم...؟!
کاش میفهمیدیم...!؟
قصه ی عشق دری دیگر داشت
قصه از زاویه ای دیگر بود؟!...
عشق دردیست که مرحم میخواست...!؟
عاشق از راه رسید...
و به او مرحم داد!
ولی افسوس که ما از قصه ...!؟
گریه را فهمیدیم...!
تشنگی یعنی که:
عشق بیدار و مسلمان در خواب...!
سازهایت را...بی جهت برای من...!
کوک نکن دنیا...؟!
نه من توان رقصیدنم هست!
و نه حوصله ی خوانندگیت را دارم!؟
رهایم کن...
و بحال خودم بگذار...!
من آهنگی میشناسم که با نت هایش...!
میشود حتی ...
خدای درون را بیدار کرد ...!؟
و بساز دنیا هم نرقصید
نت ها... !؟
...
صدایم میکنند...؟!
...
بسم رب النور....
اگر اشتباه نکنم عطر عطر یار منست
کدام دسته گل امروز بر مزار منست
گلی که امده بر خاک نمیداند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار منست
گل محمدی من مپرس حال و روز مرا...!؟
به غم دچار چنانم که غم دچار منست
تو قرص ماهی و من برکه ای که میخشکد
خود این خلاصه ی غمهای روزگار منست
بگیر دست مرا تا زخاک برخیزم
اگر چه سوخته ام نوبت بهار منست.
از کتاب : گریه های امپراتور
نوشته: آقای فاضل نظری
دریا دورت بگردم
چرا چشم تو خیسه
چرا حکایتت رو
هیچکی نمی نویسه
دریا تو مثل خود
خود شب یلدایی
مثل یه عاشقی که...
نشسته تو... تنهایی
یه روزی بر میدارم
من کاغذ و قلم رو
یه قصه مینویسم
یه قصه از خود تو
تو قصه مینویسم...
یه استاد ...!
سر کلاس به همه یکسان درس میده ...!
پس بیاییم...
کاهلی افراد ناآگاه رو بحساب دین نذاریم.