چلچراغ خانه ی شاهان شدن لطفی ندارد...
خوش آن شمعی که روشن میکند ویرانه ای را.
شاعر معاصر
چلچراغ خانه ی شاهان شدن لطفی ندارد...
خوش آن شمعی که روشن میکند ویرانه ای را.
شاعر معاصر
چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هر چه بود از مار در آستین خوردم...
استاد فاظل نظری
فرشی از ابریشم و گلهای شبنم بافتی
مثل موهایی که با شب بو و مریم بافتی
چند رج دیوانه بازی، چند رج دلواپسی
رشته ی امید من بود اینکه کم کم بافتی
این گلوبند است دور گردنم آویختی
یا طناب دار من را باز محکم بافتی؟
خانه را با دستهای مهربانت چیده ای
زندگی را با خیالاتی منظم بافتی
من که سرما را تحمل کرده بودم سالها...
شال می اندازم از وقتی برایم بافتی
شعر: امیر تیموری
اگه دیدی مسافر بی قراره
اگه بار سفر رو بست..میره
آ های درمون دردای دو عالم
مریضت آخرش از دست میره.
از اشعار آقای امیر تیموری
ای پیر مرا خانقه منزل ده
از یاد رخ دوست مراد دل ده
حاصل نشد از مدرسه جز دوری یار
جانا مددی به عمر بی حاصل ده
شعر: از دیوان امام ...
در زمینی که ضمیر من و توست...
از نخستین دیدار...؟!
هر سخن... هر رفتار
دانه هایست که می افشانیم
برگ وباریست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست ببار آید.
شعر از: فریدون مشیری
روزی با غافله ای عزم سفر داشته ام
بال و پر دیده و عاشق شده برداشته ام...؟!
پیشتر رفتم و...رفتم...
و رسیدم به خدا..!؟
قدمی بیش نمانده ...
دیدم...!؟
غل و زنجیر چرا بسته به پا...؟!
کعبه رو در رو بود
من اسیر زنجیر
خسته و...غم زده و...تشنه...
نشستم...؟!
منه خسته...منه زخمی...
و صدایی میگفت:
گفته بودم پیش از این گلخانه ی رنگ من است
حال میگویم جهان پیراهن تنگ منست
استخوانهای مرا در پنجه آخر خورد کرد
آنکه میپنداشتم چون موم در چنگ منست
دوستان همدلم ساز مخالف میزنند
مشگل از ناسازی ساز بد آهنگ منست
از نبردی نابرابر باز میگردم ! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه جنگ منست
مرگ پیروزیست وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزیست اما مایه ی ننگ منست
از فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟! کاش
پاک میکردی غباری را که بر سنگ منست.
از کتاب: گریه های امپراتور
نوشته : فاضل نظری
اگر اشتباه نکنم عطر عطر یار منست
کدام دسته گل امروز بر مزار منست
گلی که امده بر خاک نمیداند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار منست
گل محمدی من مپرس حال و روز مرا...!؟
به غم دچار چنانم که غم دچار منست
تو قرص ماهی و من برکه ای که میخشکد
خود این خلاصه ی غمهای روزگار منست
بگیر دست مرا تا زخاک برخیزم
اگر چه سوخته ام نوبت بهار منست.
از کتاب : گریه های امپراتور
نوشته: آقای فاضل نظری