خسته از این سـرنوشـت
خسته از این زمونهم
یه مهر حبس ابــد
نشسته روی شونهم.
خسته از این سـرنوشـت
خسته از این زمونهم
یه مهر حبس ابــد
نشسته روی شونهم.
غصه نخور دل غریب مریم
کی پر و بالتو زده شکسته
کی تو حصار جاده باتبر باز
به قصد شاخ و برگ تو نشته...؟!
رسم رفاقت را نمیدانی ...
منو...
قلم و...
دفترم...
سالهاست...!؟
که این قصه را میدانیم.
خسته تر از سرنوشت ...
بدون جبر زنجیر
دفتر مشق مریم
از جمله ها شده سیر.
بی نشانی ...
و پای پیاده ...
بدنبال راهت میگردم
تا پیدا کنم ...
خودم را...!؟
در آیینه ی بجا مانده از قدوم مبارکت.
روزی با غافله ای عزم سفر داشته ام
بال و پر دیده و عاشق شده برداشته ام...؟!
پیشتر رفتم و...رفتم...
و رسیدم به خدا..!؟
قدمی بیش نمانده ...
دیدم...!؟
غل و زنجیر چرا بسته به پا...؟!
کعبه رو در رو بود
من اسیر زنجیر
خسته و...غم زده و...تشنه...
نشستم...؟!
منه خسته...منه زخمی...
و صدایی میگفت: