گاهی اگه خوب دقت کنیم بعضی تجربه ها تا آخر عمر یاد آدم میمونه مثل تجربه ای که من 10سال پیش کسب کردم.
10سال پیش در اثر اتفاقی شوکی بمن وارد شد که افسردگی شدید گرفتم .
در حدی که نه کار خونه رو انجام میدادم نه به بچه ها میرسیدم و نه حتی نماز میخوندم و روزه میگرفتم.
هیچ چیز بدتر از ازین نیست که نتونی کارای مورد علاقه تو انجام بدی این بدترین دردیه که من تجربه کردم تو اون سالها.
از درون میسوختم خصوصا واسه نماز و روزه هام آخه عاشق خدا بودمو عبادت.و نرسیدن به عشق یعنی سوختن لحظه به لحظه .
همه فکر میکردن سالمم چون .نقص عضو که نداشتم اون موقعه هام که دکتر اعصاب و روان یه چیز ناشناخته ای بود.
بنابراین باید بار تحقیر و حقارت اطرافیان رو هم بدوش میکشیدم و طعنه هاشونو بجون میخریدم.
بعد چند سال درمان خوب شدم و بحالت عادی برگشتم .
نماز و عبادت . عشق. و این باعث شادی روز افزون من میشد که با هیچ چیز دنیا عوضش نمیکردم.
و اما علت یاد آوری این خاطره...؟!
ماه رمضونه ...
ماه عبادت ...
ماه عشق...
انسان ذاتا عاشق خداست
اگه نماز میخونیم ...؟!
اگه روزه میگیریم ...؟!
بیاییم فقط و فقط بخاطر خدا باشه نه بنده هاش...
بیاییم عبادتامونو برخ هم نکشیم
شاید اونی که روزه نداره دلسوخته تر از ما باشه
شاید عاشق تر از ما باشه.
عبادت همه قبول درگاه حق...
یه شب خواب دیدم :
یه پرستاری اومده یه آمپول به پشت دست راستم تزریق کرد .
جالبه که وقتی بیدارشدم جاش خیلی درد میکرد .
بعد چند روز متوجه شدیم پولمونو بالا کشیدنو ...
خلاصه اینکه همسرم خیلی خیلی غیر قابل تحمل شده بود ...؟!
جالبتر اینکه من اونقدر صبور شده بودم که کوچکترین اعتراضی به او نمیکردم .
ناگفته نمونه که درد تزریق هنوز اذیتم میکرد
شد بعد مدت کوتاهی وام گرفتیم و جابجایی و مشگل تقریبا حل شد و ...
شوهرم دیگه بحالت عادی برگشت
و جالبتر اینکه دیگه از سوزش دست و صبوریت من خبری نبود .
بنازم خدا رو که در همه حال کمکمون میکنه و ما توجهی بهش نداریم.
به پیامهای خوابمون اهمیت بدیم.
یک نقطه بین رحیم و رجیم بیش نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کند.
از : فاضل نظری