بانو...
شاید حدود 15سال پیش بود...؟!
خونه قبلیمون زندگی میکردیم. همسایه پیری داشتیم که...
پسر35ساله خیلی عصبی داشت.من تا اون روز در جریان نبودم .
عادت داشتم همیشه آهنگ با صدای بلند گوش کنم.
طبق معمول هر روز اون روزم ناخودآگاه رفتمو آهنگ گذاشتم با صدای بلند
یهویی یاد پیره زن همسایه افتادم ودلم بحالش سوخت و کلا ضبط رو خاموش کردم.
همون شب وقتی خوابیدم نیمه شب روحم بپرواز در آومد و از جنگلها و خونه ها گذر کرد
نیمه شب بود و گنبد مساجد از بالا پیدا بود همچنین گنبد امام زاده ها...؟!
ناگهان دیدم بالای جنگلی هستم که از بالا انگار فانوسی سوسو میزد اراده کردمو رفتم پایینتر
دیدم یه قبر غریبی وسط جنگل رها شده .ناگهان یاد غربت بی بی فاطمه زهرا افتادم
یهو صدای گریه نوزادی از زیر قبر بلند شد. تمام تنم مور مور شد
با خودم گفتم این کودک شاید کودک سقط شده بانو باشه...
بعد بیدارشدم تا مدتها خوابم نبرد واون گریه رو میشنیدم انگار...؟!
و اما هدف از تکرار این خواب؟!
خدا برای بنده هاش خیلی ارزش قائله
فقط بخاطر اینکه دل یه پیره زنو نشکستم روحمو بپرواز در آورده بود...
دوست دارم خدا...
خیلی....