ابری ترین مسافر
تو جاده شمالی
میگرده دنبال یک
شهر خوب خیالی.
دریــــــــا...؟! سلام مریم
به موجـــــــای قشنــگت
باز اومــــــــدم بشینـــــم
کنـــــــــار دل تنـــــــــگت
دلـــــــم گرفتــــــــــه دریا
مثل شبـــای پاییـــــــــــز
مثل پرنده ای کــــــــــــه
فهمیده لونه اش نیست
دریا...؟! غرور مریــــــم
شکسته تو شبی سرد
مثل گلی که طوفـــــان
یک شبــــه پرپرش کرد
دریا گلایه مونـــــــــده
کنار بغض تنــــــــــهام
حرفایی که نگفتــــــم...
....
سرد میشود کتیبه ی زندگی مسافری...
که درست در چنین روزی ...
بار آمانت آسمان را بزمین آورد
...
اما...؟!
هنوز نتوانسته حتی یک لایک از خدا دریافت کند.
خسته از این سـرنوشـت
خسته از این زمونهم
یه مهر حبس ابــد
نشسته روی شونهم.
غصه نخور دل غریب مریم
کی پر و بالتو زده شکسته
کی تو حصار جاده باتبر باز
به قصد شاخ و برگ تو نشته...؟!
رسم رفاقت را نمیدانی ...
منو...
قلم و...
دفترم...
سالهاست...!؟
که این قصه را میدانیم.