تقدیم به امام زمانم...
قافله...
روزی با قافله ای عزم سفر داشته ام
بال و پر دیده و عاشق شده ...
برداشته ام.
پیشتر رفتم و...رفتم ...
و رسیدم بخدا
قدمی بیش نمانده دیدم
غل و زنجیر چرا بسته به پا...؟!
کعبه رو در رو بود...
من اسیر زنجیر
خسته و...غم زده و....تشنه
نشستم...
من خسته...؟! من زخمی...
و صدایی میگفت :
صبر کن قافله جا مانده است
با هم آیید درون
...
چه عذابیست مرا؟!
سالیانیست چرا قافله ام ناپیداست
به من آهسته بگویید:
کجاست.
تشنه لب مانده و چشمم در راست
بمن آهسته بگویید...
کجاست.
بمن آهسته بگویید کجاست.
از کتاب : وشعر...؟! تنها بهانه ایست.
نوشته : مریم قاسمپور