لالا لالا چرا خوابم نمیاد
مگه زهرای من افتاده درخاک
لالا لالا چرا بیتابم امشب
مگه طفل علی میسوزه در تب
لالا لالا چرا من بیقرارم
مگه من بعد ازین زهرا ندارم.
بی نشانی ...
و پای پیاده ...
بدنبال راهت میگردم
تا پیدا کنم ...
خودم را...!؟
در آیینه ی بجا مانده از قدوم مبارکت.
روزی با غافله ای عزم سفر داشته ام
بال و پر دیده و عاشق شده برداشته ام...؟!
پیشتر رفتم و...رفتم...
و رسیدم به خدا..!؟
قدمی بیش نمانده ...
دیدم...!؟
غل و زنجیر چرا بسته به پا...؟!
کعبه رو در رو بود
من اسیر زنجیر
خسته و...غم زده و...تشنه...
نشستم...؟!
منه خسته...منه زخمی...
و صدایی میگفت:
یه بنده خدایی که تو خونه شون ماهواره عادیه تعریف میکرد... :
زن پسر عموم که تازه از کانادا اومده بود. اومد خونه ما ...
ما هم طبق معمول...!
داشتیم یه فیلم از ماهواره میدیدیم که خیلی عادی بود .
یهویی زن پسر عموم برگشت با اعتراض گفت :
شما اینجا تو ایران این برنامه ها چیه که نگاه میکنین...؟!
منم با غرور گفتم...!
اینا که همون برنامه های شماست...؟!
خب ما هم داریم نگاه میکنیم مگه چه اشکالی داره...؟
برگشت گفت :
این برنامه ها حتی تو خود امریکا هم از تلوزیون پخش نمیشه ...
خیلی مخربه اصلا اجازه پخش نداره...
............
و حالا با تعریف این یک نقل قول خواستم بگم :
فکرمونو ... یکم جمع کنیم .
چقدررررررررررر...!؟
بچه ها و خانواده ایرانی برای دشمن خطرناک...؟!
که داره برا فروپاشی نسل آینده و خانواده ها...
این همه سرمایه گذاری میکنه....؟!
گفتی ببار...ابری نبود
گفتی بیار...جامی نبود
گفتی بمان... قراری نبود
گفتی بخوان...صدایی نبود
گفتی برو؟!...
بغضم شکست...
ابرها باریدند
دستها جامی شدند
..و آرام شدم
پس خواندم: خدایا ...به امید تو
و ماندگار شدم در جاده تنهایی.
از کتاب : و شعر تنها بهانه ئست
نوشته : مریم قاسم پور
قصه ی عشق و رشادت
قصه ی ظهر و اسیری
قصه ی کودک خسته...!
قصه ی غنچه ی پرپر...
قصه ی کشتن اکبر
قصه ی دامن و آتش...!
قصه خار بیابان
قصه ی سرها و نیزه...!
قصه ی تلخ اسارت
...
...
قصه ها نقل شده چندین قرن...!
کاش میشد اینبار
تلخی اینهمه غم را ...
بدرستی همه تعبیر کنیم...؟!
کاش میفهمیدیم...!؟
قصه ی عشق دری دیگر داشت
قصه از زاویه ای دیگر بود؟!...
عشق دردیست که مرحم میخواست...!؟
عاشق از راه رسید...
و به او مرحم داد!
ولی افسوس که ما از قصه ...!؟
گریه را فهمیدیم...!
تشنگی یعنی که:
عشق بیدار و مسلمان در خواب...!
سازهایت را...بی جهت برای من...!
کوک نکن دنیا...؟!
نه من توان رقصیدنم هست!
و نه حوصله ی خوانندگیت را دارم!؟
رهایم کن...
و بحال خودم بگذار...!
من آهنگی میشناسم که با نت هایش...!
میشود حتی ...
خدای درون را بیدار کرد ...!؟
و بساز دنیا هم نرقصید
نت ها... !؟
...
صدایم میکنند...؟!
...
بسم رب النور....