من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
***
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
***
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
***
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش.
شاعر:..........
در زمینی که ضمیر من و توست...
از نخستین دیدار...؟!
هر سخن... هر رفتار
دانه هایست که می افشانیم
برگ وباریست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست ببار آید.
شعر از: فریدون مشیری
غریب قصه های بی زبونم
قلم بدس میگیرم و میخونم
کاشکی بدونن آدمای قصه م...؟!
که من بپاشون تا ابد میمونم .
محلی مازندرانی ترجمه فارسی
شه بهاره چلچلا ره بنازم بنازم چلچلای بهاری خودمو
ونه قد آونه بالاره بنازم قد وبالاشو بنازم
ونه صدا بهییه بهاره خونش صداش خواندن بهاریه
ونه دئون خدا خدا ره بنازم تو دهنش خدا خدا رو بنازم
بهار هسا شادی شسکا سما بهار است شادی وبشکن وسماء
ونه برمه بیستایی بیستاره بنازم گریه های مخفیانه شو بنازم
سروش انه وه سبزه کنار کنار سبزه هوای خوندن میکنه