من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
***
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
***
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
***
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش.
شاعر:..........
بیچاره زمستان ...؟!
که موهایش دیگر سفید شده
و فصل هم کم کم...
دستش را برای دوستی سمت بهار دراز خواهد کرد.
ببار بارون رو دفترهای خیسم
دارم غمنامه ام رو مینویسم
ببار بارون غمی تنها نمیشه
کنارش هست مریم تا همیشه.
پر پروانه ای افتاد دیشب
و شمعی در میان باد گم شد
میان خوابهایم دیدم انگار...
شقایق از نفس افتاد گم شد .